آبی تر از عشق 3
نوشته شده توسط : mama3

پدرم که تا ان موقع ساکت بود گفت:فرشید مدتی میشه این موضوع رو به من و بهرام گفته ...مثل اینکه دختر مد نظرشو هم پیدا کرده
پیمان-واقعا دلم واسه اون دختر های بیچاره میسوزه
با معذرت خواهی کوتاهی بلند شدم و به اتاقم رفتم هر بار که آریا رو میدیدم میل به دختر بودنم بیشتر میشد...حالا دیگر فقط به خاطر چهره ی جذابش نبود که نظرم را جلب میکرد..عقایدش هم برای جالب بود...او عقایدی جدا از عقاید دیگر پسران داشت...همه چیز او متفاوت بود...چهره اش...نظراتش در مورد زندگی و......
ولی در آخر همانطور که به چشمانی آبی می اندیشدم خوابیدم.
فصل هشتم
در چشم بهم زدنی کل فامیل خبر دار شدن و بزرگ و کوچک برای تبریک گفتن به خانه یمان آمدند...پوریا هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت....اواسط اسفند بود و تا عید چیزی نمانده بود و همه اهل خانواده ی ما سرشان شلوغ بود من که به کل درس خواندنم را فراموش کردم یعنی وقتی برای این کار نداشتم....
عصر پنجشنه بود که من و مادر و پوریا لیستی از مهمانان تهیه میکردیم...پدرم یک قرار ملاقات کاری واجب داشت...وپیمان هم که به قول خودش سرش هم برود باشگاهش نمیرورد نزدیک به چهار سال بود که پیوسته به باشگاه میرود و در این چهار سال حتی یک روزش را هم از دست نداده بود و به لطف همین باشگاهش اندامی ورزیده داشت...
پوریا-مامان,دایی رضا واسه عروسی میتونه خودشو از جنوب برسونه
مادرم آهی کشید و با لحن غمگینی گفت:شاید,بیاد نزدیک دو ساله تهران نیومده نمیدونم کی انتقالیشو بدن تا از اونجا راحت بشه دلم واسه بچه های دادشم پر میکشه...
من و پوریا زیر چشمی نگاهی به هم انداختیم و ریز خندیدیم...پوریا از هر کدام فامیلها میپرسید,مادرم پنچ دقیقه درباره شان توضیح میداد صدای زنگ تلفن باعث شد من و پوریا خنده مان را قطع کنیم...پوریا بی معطلی گوشی را که کنار دستش بود جواب داد,ومن مادر سخت مشغول ادامه ی کارمان شدیم..بعد از چند دقیقه پوریا تلفن را گذاشت
مادرم-کی بود؟
-آرزو بود..میخواست ببینه پریا میتونه باهاش بره خرید.
با تعجب به پوریا نگاه کردم و گفتم:اون که دیرزو میگفت با پریناز قراره بره؟!!
مادرم-حالا حتما پریناز نتونسته بره گناه نمیشه که باهاش بری..بنده خدا تنهاست...شما جوانها سلیقه هاتون مثل همه وگرنه خودم باهاش میرفتم
لبخند زنان گفتم:همینطوره...سلیقه ی من حرف نداره,آخه مادر من شما خودت لباسهای منو میخری حالا من واسه چی جلو آرزو آبروی خودمو ببرم...بهتر بود پیمان همراهیش میکرد سلیقه اش حرف نداره
مادر اخمی کرد و گفت:همین که گفتم,پاشو آماده شو تا پوریا برسونتت
پوریا همانطور که مشغول نوشتن بود گفت:قراره آرزو بیاد دنبالش
بیحوصله راه اتاقم را در پیش گرفتم ....بعد از ده دقیقه حاضر و آماده در سالن منتظر آرزو بودم...نگاهی به ساعتم انداختم و رو به پوریا گفتم:با ماشین خودش میاد؟
پوریا بدون اینکه نگاهم کند سرش را به علامت مثبت تکان داد...با صدای زنگ زیر لب خداحافظی کردم و سراسیمه به سوی در حیاط دویدم در را که باز کردم ...آقای پورجم را در ماشین منتظرم خود دیدم...تا مرا دید پیاده شد و گفت:دیر کردم؟
-نه به موقع بود پس آرزو کو؟
بدون جواب به سوالم گفت:سوار شو
با آنکه تعجب کرده بودم ولی در جلو را باز کردم و سوار ماشین شدم و آقای پورجم سریع ماشین را به حرکت در آورد
-داریم میریم دنبال آرزو
-نه,داریم میریم تا من با شما صحبت کنم
-با من!!!
-بله.
و روبروی پارکی که نزدیک به خانه یمان بود نگه داشت
-آقای پورجم منو میترسونید اتفاقی افتاده؟
-نه,فقط میخوام واست قصه تعریف کنم حوصلشو داری؟
-قصه؟
-میدونم خیلی تعجب کردی ولی خواهش میکنم یه کم صبور باش و به حرفهای من گوش کن باشه؟
با دو دلی قبول کردم او لبخندی زد و چشمانش را بست و با کشیدن نفس عمیقی شروع کرد
فصل نهم
راستش نمیدونم از کجا برات شروع کنم,سخته خیلی هم سخته...
از وقتی که خودمو شناختم فرشاد کنارم بود..برادر دوقلوم ,با هم بزرگ شیدم تو یه خانواده ...یه خواهر بزرگتر هم داشتیم فهمیه...دو سالی با ما تفاوت سنی داشت,پدرم تو بازار فرش فروشها چند تا حجره داشت..واسه خودش کسی بود ....تو بازار همه بهش احترام میذاشتن...مادرم هم که موقع زا از دنیا رفته بود ..بچه هم مرده به دنیا اومد.
فهمیه مثل یه مادر بود واسمون با اونکه کلفت و نوکر داشتیم ولی فهمیه همیشه خودش به ما رسیدگی میکرد..زندگیمون خوب بود من و فرشاد خیلی به هم دیگه علاقه داشتیم ..دعوامون هم به جا بود ولی اکثرا با هم دوست بودیم..تا شانزده هفده سالگی که پسرها تازه چشم و گوششون باز میشه یعنی زمان ما اینطوری بود...
همه دخترا..چه فامیل,چه آشنا,چه رهگذر,واسه فرشاد عشوه ناز میومدن..خیلی جذاب بود دخترها حق داشتن با اونکه من و فرشاد دوقلو بودیم ولی از نظر قیافه کو چکترین شباهتی به هم د اشتیم...شاید تنها نقطه ی مشترک ما تو قد و هیکل بود...فرشاد موهای بلوطی رنگ داشت درست همرنگ چشماش..پوست سفیدش هم یکی دیگه از امتیازش بود..میگم سفید فکر نکن شیر برنج بود ..حداقلش از خواهرم فهمیه سفید تر نبود و مثل من هم سبزه نبود..چشمای درشت و گیرا..درست نقطه مقابل من موهای سیاه,چشمای بادومی و ریز و بینی نسبتا بزرگم
اونموقع بود که از فرشاد فاصله گرفتم..یعنی خودش از اینکه میدید دخترها اینهمه بهش توجه دارن و در عوضشش نسبت به من کم توجه ان ناراحت بود ,به خاطر من به هیچکدومشون رو نمیداد...ولی من نادون بودم هیچکدوم از این خوبیهای برادرمو نمی دیدم تا اینکه واسه فهمیه خواستگار اومد...ما اونموقع بیست سال داشتیم...دو سالی میشد درسمونو تموم کرده بودیم و به همراه پدرمون به حجره میرفتیم..انروز آقا جون حجره رو سپرد دست ما گفت چند جا کار داره...
گفت اگه من نیومدم شما برید خونه در ضمن میوه و شیرینی بخرید یادتون نره,سر به هواییم نکنید
من و فرشاد هم طبق معمول چشم گفتیم بعد از رفتن آقا جون فرشاد گفت:یعنی چه خبره؟آقا جون هیچ وقت این موقع جایی نمیرفت..!
بی اعتنا گفتم:لابد کارش واجب بوده...به من و تو چه ربطی داره
فرشاد روی میز دفتری نشست و به من که روی صندلی پایم را تکان میدادم نگاهی کرد
فرشاد-چی شده باز؟
-چطور؟
-فرشید داری روانیم میکنی تا جایی که من یادمه الان ما دو ماه هیچ دختری رو ندیدم نه من نه تو
-چه ربطی داشت؟
قرمز شده بود همیشه موقع عصبانیت مثل لبو میشد
-چه ربطی داره؟هان...هر وقت یه دختر دور ورمون باشه تو تا ده روز بعدش اخلاقت گند میشه
منم صدامو بلند کردم و گفتم:خودتم فهمیدی پس آره؟...ننگت میشه من برادرتم نه؟
با آخرین توانش داد زد:خفه شو
هر دومون نفس نفس میزدیم ...بی توجه به من رفت نشست روی فرشها و به رفت و آمد بیرون حجره نگاه کرد..تا موقع رفتن به خانه دیگه هیچکدومون حرفی نزدیم سر راه فرشید رفت سراغ سفارشهای آقا جون و منم بدون اینکه کمکش کنم رفتم خونه
فهمیه تا منو دید اولین چیزی که پرسید این بود:فرشاد کجاست؟
سعی کردم خونسر باشم و با لحنی عادی گفتم:رفت میوه و شیرینی بخره,آقا جون خونه ست؟
-آره
-چه خبره امشب حال آقا جون خوب نیست,امروز هم حجره رو سپرد دست من و فرشید حالا هم که خوابه
فهمیه از سر حوض بلند شد و من من کنان گفت:راستش..خب...قراره امشب..خواستگار بیاد
همانطور که آستینا ی بلویزمو بالا میدادم خشکم زد
-چی گفتی؟
فهمیه خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:پسر یکی از دوستای آقا جونه ...
-کدوم دوستش؟
-رسام
-رسام؟... ولی اونکه پسرش فرنگه
-مثل اینکه تازه برگشته
تا اومدم حرفه دیگه ای بزنم فرشاد در حیاط رو باز کرد منم وانمود کردم که ندیدمش و مشغول شستن دستام تو حوض شدم فهمیه سریع خرید ها رو از دست فرشاد گرفت و برد داخل خونه فرشید روی لبه ی حوض نشست و گفت:آقا جون خونست؟
آره بعد مکثی کردم و ادامه دادم:امشب مهمون داریم
یک لنگه ابروشو داد وبالا گفت:مهمون...لحنت عجیب بود..کی هست حالا
-خانواده رسام میخوان واسه پسر تازه از فرنگ برگشتشون فهمیه رو خواستگاری کنند
خوشحال شد درست بر عکس من ...بدون توجه به من سریع رفت خونه تا آز آقا جون بپرسه..از دستش حرصم گرفت,تو دلم فحشش دادم..با خودم گفتم دیدم چقدر بی غیرته تا شنید واسه خواهرش خواستگار اومده ذوق کرد
راستش از رفتن فهمیه ناراحت بودم..بعد اینکه از فرشاد فاصله گرفته بودم به اون نزدیکتر شده بودم حالا با رفتن اون دوباره تنها میشدم وارد خانه شدم فرشاد یکریز داشت حرف میزد..آقا جون با دیدن من گفت:چرا اخمات تو همه شازده؟
فرشادم ساکت شد به من نگاه کردکنار دست آقا جون نشستم و گفتم:دلخورم از رفتن فهمیه
فرشاد زد زیر خنده و گفت:هنوز که نرفته مثل بچه ها..
آقا جونم حرفشو قطع کرد و گفت:چرا؟
-نمیدونم
-پسرم میدونم فهمیه واستون مادر بوده نه خواهر میدونی تا حالا به خاطر شما چند تا از خواستگاراشو رد کرده....هیچ میدونی چند سالشه؟..اگر به این یکیم جواب منفی میداد,مردم واسش حرف درست میکردند...اگه بدونی با چه مصیبتی راضیش کردم
با اومدن فهمیه دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم بیچاره تند تند داشت شامو میاورد..شامو سریع خوردیم و منتظر مهمونا شدیم زیاد نگذشت که اومدن سه نفر بودن..پسر رسام کلی به خودش رسیده بود ...خوش پوش بود معلوم بود تازه از فرنگ برگشته خلاصش کنم واست...همه چی زود جور شد...تقریبا ده روز بعدش تو باغ ما که تو کرج بود عروسی برگزار شد
من و فرشید لباسامون شبیه به هم بود ولی وقتی فرشاد تو اون لباس دیدم به جذابیتش بیشترش پی بردم اونشب هم هر چی دختر مجرد تو مجلس بود فقط سعی داشت نظره فرشادو جلب کنه منم عصبی یه گوشه نشسته بودم که چشمم خورد به یه دختر که کمی اونطرفتر نشسته بود ...
با خودم گفتم چطور شده این دنبال داداش من نیست همین کنجکاویم باعث شد برم کنارش تا منو دید تعارف کرد بشینم دختر زیبایی نبود ولی معصومیت تو چهراش حالت خاصی درونم به وجود آورد
پرسیدم:شما از اقوام دومادید؟
-بله,سیما هستم دختر عموی یاسر خان رسام
-خوشبختم منم فرشیدم برادر عروس
با لبخند سرش را تکان دادحرفی نداشتم بزنم یعنی تا به حال با دختری هم صحبت نشده بودم اونم ساکت نشسته بود و با دستش بازی میکردیک فکر احمقانه زد به سرم با خودم گفتم:اگه فرشاد منو با این دختره ببینه میفهمه فقط خودش نیست که میتونه دل دخترا به دست میاره..بعدشم به همه ثابت میکنم که منم چیزی از برادرم کم ندارم با همین نظر برگشتم به سیما گفتم:موافقید بریم قدم بزنیم؟
سیما ی ساده هم که از نیت من خبر نداشت با خوشحالی قبول کرددستشوگرفتم وبه عمد به طرفی که میدونستم فرشاد اونجاست رفتم...همانطور که نزدیک تر شدیم لبخند روی لبهای من ماسیدآقا جونم و آقای رسام و فرشاد هرسه سر بک میز نشسته بودند و به ما خیره شده بودند ..چاره ای نبود باید میرفتم جلو..اگه بر میگشتم به قول شما امروزیا ضایع میشد...از آقا جونم و آقای رسام خجالت میکشیدم
فرشاد با دیدن ما بلند شد و رو به من گفت:معرفی نمیکنی؟
بدون اینکه به دونفر دیگه نگاه کنم سیما را معرفی کردم فرشاد تعارفش کرد بشینه وقتی نشستیم آقای رسام با لبخند به من گفت:خوب با بردارزاده م گرم گرفتیها...مواظبش باش
جوابی ندادم و خجالت زده سرم را پایین انداختم آقا جونم گفت:به نظر من که سیما خانوم از هر نظر برات مناسبه
خشکم زدسیما هم وقتی سکوت منو دید با هول گفت:به خدا ده دقیقه نمیشه با هم آشنا شدیم
فرشاد شاد خندید و گفت:فرشید حالا جدی جدی داری میری قاطی مرغها
آقا جونم به جای من جواب داد:همینطوره...کی بهتر از سیما خانوم رسام
و بعد از اون شب بدبختی های من شروع شد...چقدر فرشاد و تو دلم فحش دادم و حتی نفرین کردم به خاطر اون بود که بی فکر اون کارو انجام دادم دعوا ها بعد اون شروع شداز من انکار از آقا جون اصرار...میگفت اگه دختره رو نمیخواستی باید حرف میزدی همون موقع جلو ی آقا ی رسام میگفتی تا حالا به من نگن پس کی عروستون رو میبرید
دو ماه دعوا بود ولی بعد به خاطر پدرم کوتاه اومدم اگه اینکارو نمکیردم آبروی چندین و چند ساله اش میرفت اعتبارش زیر سوال میرفت نخواستم تو هیچ کدوم از خریدها باشم ...فهمیه به جای من سیما را همراهی کرد...فرشاد هم برام دل مسوزوند یعنی از نگاهش میفهمیدم ولی جرات نداشت بیاد طرفم...فکر کنم میدونست از لج اون تو این هچل افتادم...به نظر فامیلها خوشبختی به هم روی آورده بود که هر ماه یک عروسی داشتیم...عجب خوشبختی...!
سیما بعد اون مهمونی دیگه ندیده بودم تا سر سفره ی عقد!!
وقتی بعد چاری شدن خطبه عقد تور صورتش زدم بالا..یه فرشته رو دیدم...ولی فکر کنم همون یک بار بود به نظرم زیبا اومد...بعد اون زندگیمون شروع شده بود سیما با اینکه میدید نسبت بهش کم توجه ام لام تا کام حرف نمیزند..اینم یکی دیگه از صفات خوبش بود... رابطه ای که فرشاد داشتم وقت به خاطر این بود که آقا جون پی به حسادتم نبره...فقط جلو آقا جون با هم حرف میزدیم یعنی اون همیشه با من خوب بود ولی من ازش نفرت داشتم...
یه مدتی از این ماجرا نگذشته بود که برگ جدیدی تو زندگی من و فرشاد ورق خورد...مثل همیشه سه تایی تو حجره بودیم که شوهر فهمیه یاسر خان اومد بعد سلام و احوالپرسی رو به آقا جون گفت:آقا جون دوست داشتی شازده هاتون وارد دانشگاه میشدن؟
آقا جونم گفت:تو این مملکت وارد شدن به دانشگاه سخته...پسرای منم که درسشون زیاد خوب نبود...گرنه من از خدام بود اینا تحصیلکره باشند
یاسر خان نگاهی به من و فرشاد که خاموش نگاهشون میکردیم گفت:هنوزم دیر نشده...راستش یه آشنا دارم میتونه کاراشون جور کنه برن فرنگ واسه تحصیل
آقاجونم گفت:لطف داری...میدونم دوستداری اینا پیشرفت کنند ولی اجباریشونو چیکار کنم...تا حالام با کلی واسطه ماست مالیش کردم واسه فرنگ ...
یاسر خان با احترام گفت:شما اونشو بسپر به من همشو خودم جور میکنم و بعد رو به ما گفت:نظر تون چیه؟
راستش تو دلم که داشت قند آب میشد ..خارج رفتن اونموقع واسه هر کسی یه آرزوی محال بود...فرشادم از لبخندش معلوم بود خیلی خوشحالتر از منه ولی صدای آقا جون مثل بیدار شدن از رویا بود:فرشادو حرفی ندارم ولی فرشید باید بمونه پیش زنش نمیتونه که زنشو ول کنه بره به امون خدا ..
با عجله حرفشو قطع کردم و گفتم:من و سیما که پیش شما داریم زندگی میکنیم بعد رفتن من هم شما تنها نمیمونید و هم سیما چشم بر هم زدنی بر میگردیم
-چی بگم والله اگه زنت حرفی نداره منم دخالت نمیکنم
داشتم بال در می آوردم مطمئن بودم سیما چیزی نمیگه اگرم میگفت واسه من مهم نبود همون شب سر سفره شام که هممون جمع بودیم مسئله را عنوان کردم با اخم همیشگیم گفتم:من و برادرم تا چند وقت راهی میشیم فرنگ واسه ادامه تحصیل..
بیچاره چند لحظه گیج نگام کرد ولی با لحنی که بغض درونش موج میزد گفت:هر جور خودتون صلاح میدونید و بعدش سریع سفره رو ترک کرد...لقا جون و فرشاد زیر چشمی منو نگاه میکردن تا عکس العمل منو ببیند ولی بی توجه به جو پیش آمده با اشتها مشغول خوردن غذام شدم...آقا جون سرش با تاسف تکان داد و گفت:پاشو برو دنبالش,خجالت بکش پسر
به غذا خوردنم ادامه داد و گفتم:آقا جون این روزها همه تازه عروسها همینطورند هی بیخودی بهانه میگیرند و گریه میکنند تا شوهرشان نازشان را بکشد...حالا سیما جلوی شما خودش را برای من لوس کرد اینها برای من عادی است...انقدر ناز خانوم را کشیدم که دیگه خسته شدم
به نظر می آمد آقا جون قانع شد ولی فرشاد همچنان با تاسف نگاهم میکردوحقم داشت..لایق هزار تا فحش و نا سزا بودم...این دختر بدبخت تا به حال بیشتر ده کلمه با من هم صحبت نشده بود ,فقط شبها بود کنار هم بودیم,که آنهم بعد شب زفاف رختخوابم را جدا پهن میکردم....
شب مثل همیشه دیر به اتاقمان رفتم تا سیما خواب باشد..همیشه رختخواب من را برایم پهن میکرد و من هم همیشه غیر منصفانه عمل میکردم ...دیر میرفتم بخوابم که تا او خوابش برده باشد مچبور نشوم با او هم صحبت بشوم کار را بیخودی بهانه میکردم و تا دیر وقت بیخودی در اتاق قبلیم که با فرشاد شریک بودم می ماندم...
فرشادم همیشه نگاهش پر از سرزنش بود ولی من بی اعتنا بودم..ولی اینبار بر خلاف شبهای قبل بیدار بود زانواش را بغل کرده بود و در رختخوابش نشسته بود..جا خوردم ولی سعی کردم خونسرد باشم سیما با چشمان قرمز و پف کرده اش نگاهی به من انداخت و گفت: سلام ,خسته نباشی
لباسم را عوض کردم و خزیدم زیر پتو گفتم:شب بخیر
پشتم کردم بهش سعی کردم به رفتن از ایران فکر کنم...ولی میتونستم سنگینی نگاهش رو تا پنچ دقیقه رو خودم حس میکردم...سه ماهی گذشت...بعد از اون دیگه با سیما به جز جلوی آقا جون حرفی نمیزدم..فقط سلام و علیک بود مثل دو تا غریبه..تو این مدت هم یاسر خان دنباله ی کارمون را گرفته بود
مثل همیشه جمعه ها فهمیه و شوهرش اومدند خونمون سیما همیشه جمعه ها بعد ناهار میرفت خونه پدرش و تا غروب بر میگشت ..فهمیه و شوهرش از صبح خونمون بودند..و انگار خبر خوشی داشتن..بعد رفتن سیما یاسر خان دوام نیورد گفت:جور شد
وقتی نگاه پرشگر ما رو دید گفت:راستش از صبح میخواست بگم به خاطر سیما نگفتم..گفتم شاید فرشید بخواد خودش بخواد خبرشو به زنش بده... تا ده روز دیگه عازمیدهیچ وقت یادم نمیره من و فرشاد چقدر ذوق کردیم..بعد مدتها همدیگرو بغل کردیم...از ذوق زیادمون همه کینه ها رو فراموش کرده بودیم...آقا جون هم به خنده ما خوش بود با میخندید
با فرشید رفتیم بازار و لباسهای شیک واسه خودمون خریدیم..از نظر زبان هم مشکلی نداشتیم..تو این سه ماه سخت زبان تمرین کرده بودیم کلاسهای مختلف رفته بودیم و دست و پا شکسته بلد بودیم حرف بزنیم...ساعت شش صبح پروازمون بود...هنوز به سیما نگفته بودم از خانواده اش خداحافظی کرده بودم و ازشون خواسته بودم به سیما چیزی نگن..قرار بود فهمیه و یاسر هم فردا بیان فرودگاه فقط اونا خبر داشتن..آقا جون اصرار داشت کسی چیزی نفهمه...
شب بر عکس شبهای دیگه زود رفتم به اتاقمون تا با سیما حرف بزنم داشت موهاشو جلو آینه شونه میکرد با دیدن من جا خورد ولی سریع به خودش اومد و گفت:امشب تا دیر وقت کار ندارین؟
انقدر معصومانه این سوال پرسید که بغضم گرفت...چقدر من با این دختر بد کرده بودم
-نه,راستش میخوام باهات حرف بزنم
خودشو منتظر شنیدن نشون دادبرام سخت بود بهش بگم...سختر از اونی که فکر کنی از نگاه سرزنش بارش میترسیدم به خاطر همین تا اون موقع جرات نکرده بودم بهش چیزی بگم سعی کردم بی احساس باشم و با لحنی خشک گفتم:فردا شش صبح پرواز داریم
-پرواز دارید؟
خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:چرا حرف منو تکرار میکنی شنیدی که چی گفتم
-یعنی دارد میرید...به این زودی و اشکش جاری شد
بی توجه به گریه ی اون گفتم:آره,شاید چهار سالی طول بکشه
با صدای خفه ای گفت:چهار سال....من بدون تو این چهار سال میمرم...چطور تو این اتاق بدون تو بخوابم..من با صدای نفسهای تو میخوابم..من همیشه بیدار میموندم تا تو بیایی بخوابی بعد هم با صدای نفسهات واسه من لالایی بگی هق هقش اجازه بقیه صحبت رو بهش نداد
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شده بودم...یعنی این همه مدت منو دوست داشته...
خواستم برم بغلش کنم و ساکتش کنم ولی نتونستم... از اتاق زدم بیرون...تا خود سحر تو حیاط نشسته بودم...ساعت سه و نیم بود که آقا جون فرشادو بیدار کردمن هم که زودتر از اون چمدون به دست تو حیاط بودم...آقا جون وقتی دید من حیاطم گفت:سیما کو؟
تا اینو گفت سیما که انگار گوش به زنگ بود قرآن به دست بیرون اومدنگاهش نکردم....از چهره ی معصومش خجالت میکشیدممنو و فرشاد از زیر قرآن رد شدیم و سیما با بغض گفت: مراقب باشید,میسپارمتون به خدا
دیگه واینستادم و زودتر از فرشاد و پدرم زدم بیرون
وقتی به خود اومدم که هواپیما بلند شده بود...پذیرشمون تو دانشگاه جور شده بود و بعد یک هفته ی فراموش نشدنی ه من و فرشاد وارد دانشگاه شدیمبا فرشاد خوب بودم ولی نه مثل قدیم...محیط دانشگاه اونجا برامون نا آشنا بود ولی خب آدمیزاد خیلی زود به همه چیز عادت میکنه تو دانشگاه به فرشاد میگفتن آریا
بچه ها و اساتید دانشگاه عقیده داشتن..فرشاد چهره ی یه آریایی اصیل رو داره..نمیدونم شنیدی میگن که آریاییهای اصیل زیبا بودن..یا چشم و ابرو سیاه بودن و یا مثل فرشید بلوطی روشن..ولی واسم مهم نبود..دیگه بیخودی به خاطرش با فرشاد دعوا نمیکردم چون من یه مشغولیت ذهنی جدید پیدا کرده بودم..ماریانایه دختر از تبار کشور ایتالیا..زیباییش خیره کننده بود..چشمهای آبی..پوست روشن...بینی کوچک و رو به هوا...لبهای قلو ه ای...
قد و بلند و کشیده و از مهمتر موهای طلایی بلندش وقتی راه میرفت موهاش به طرز زیبایی به رقص در می آمدهمه پسرها دوستش داشتن ...فکر و ذکر من شده بود ماری یکسال بود اونجا مستقر شده بودیم...فرشاد هم اکثرا خونه نبود من به خیال اینکه میره دنبال دختر بازی کاری بهش نداشتم...با هم رشته ی تحصیلیمون یکی نبود..من معماری میخوندم و اون شیمی...
اوایل میترسدم ماریانا هم مثل بقیه جذب فرشاد بشه ولی اون با من هم کلاس بود و نسبت به تمام پسرای دانشکده بی توجه بودچند بار زیر نظر گرفته بودمش ولی مورد خاصی ازش ندیده بودم با هم دوست بودیم در حد کلاس خیلی مهربون و خونگرم بود... با من بیشتر از پسرهای دیگه ی کلاس میجوشید و همین باعث میشد من امیدوار تر بشم...گاهی هم به آقا جون نامه میدادم وحال سیما رامیپرسیدم ولی ازسیماماهی یکی واسه من نامه میرسید.
یادمه اولین نامه ای را که ازش اومده بودم خوندم رو تا دو سه روز عذاب وجدان داشتم...بیچاره هر چی حرف تلنبار شده روی دلش بود برایم نوشته بود ...عاشقانه دوستم داشت ولی من اهمیتی نمیدادم...وبعد از آن نامه هایش را باز نمکردم و در نامه های که برای آقا جون میفرستادم خیلی مختصر حالش را جویا میشدم.
اخر هفته بود و یکی از استادهایمان نیامده بود و کلاس منحل شد..خیلی کسل بودم ماری سه روز بود در کلاسها حاضر نمیشد حتی شماره تلفنش را نداشتم..میدانستم فرشاد خانه است صبح گفت که امروز کلاس ندارد..
سعی کردم به غذایی به غذایی که فرشاد برای شام آماده کرده است فکر کنم..هر روقت من خانه بودم و وقتش را داشتم غذا درست میکردم و فرشاد هم مانند من عمل میکرد..از ته دل آرزو کردم یک غذای ایرانی باشد خیلی وقت بود غذای وطنی نخورده بودم وارد خانه شدم و با صدای بلند فرشاد را صدا کردم
فرشاد...فرشاد خان...دیگه فرشاد صدا میکنم جواب نمیدی دوست داری من هم بگم آریا و همانطور که حرف میزدم یکی یکی در آشپزخانه سر ک کشیدم...خیلی خوشحال شدم قرمه سبزی درست کرده بود ...سریع به اتاقش رفتم تا بگم سریعتر بیاد که شام بخوریم اما با منظره ای که دیدم خشکم زد
ماری با یک لباس فجیع بالا سر فرشاد زاری میکرد به خودم آمدم ..سریع به طرف فرشاد رفتم صورتش زخمی بود دکمه ها بلوزش پاره شده بود و بدتر از اون...
آقای پور جم ساکت ماند سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و هق هق گریست دخالتی نکردم تا خودش خالی شد معذرت خواهی کوتاهی کرد و ادامه داد:نفس نمکشید..باورم نمیشد صداش کردم ...به شدت تکانش دادم ولی تموم شده بود نمیدانم چقدر گذشت آروم شدم از شدت گریه چشمام تا میدیدتازه متوجه ماری شدم که هنوز گریه میکرد...این اینجا چیکار میکرد با این وضع بالا سر برادر من...
عصبی بودم نعره زدم اینجا چه غلطی میکنی؟
با گریه تعریف کرد عاشق فرشاد شده بوده ولی فرشاد که فهمیده بوده منم دوستش دارم به اون توجهی نمیکرده انقدر ماری میاد و میره که فرشاد میگه دوستش داره اما به خاطر من داره سعی میکنه اونو فراموش کنه...میگفت با فرشاد حرف زدم گفتم فرشید زن داره ...اون تعهد داره...ولی تو آزادی..فرشاد با گریه براش تعریف کنه که من خوشبخت نیستم و باعث تموم بدبختیا ی من خودشه...
ماری با حیله میره جلو یک دفعه مستش میکنه و یک شبانه روز و باهاش میگذرونه ولی وقتی برادرم مستی از سرش میپره با خشونت با ماری برخورد میکنه...ماری کوتاه نمیاد تا انروز که میفهمه فرشاد خونه تنهاست ازچند روز قبلش کشیک فرشاد و میداد به زور میاد خونه میخواسته با برادرم باشه ولی نمیشه به زور متوسل ولی نمیشه باهام درگیر میشن فرشاد هل میده روی تخت و سر فرشاد به بالای تخت میخوره تا اینکه من میرسم دیوانه شده بودم تازه متوجه خون سر فرشاد شده بودم ...میخواستم ماری انقدر بزنم تا جون بده تا بمیره تا انتقام برادر دو قلوم بگیرم ولی دو تا چک که زدم نالید حامله است
نمیخوام از روزهای بدبختی واست بگم که هنوز هم برام سخته..خلاصه برات بگم که وقتی جنازه ی فرشاد رسید به ایران آقا جونم از پا در اومد با یک سکته فلج شد با دومی تموم کرد تصورش برات سخته اگه بگم که تا سه سال روی هیچکدوممون نخندیدیم..اونموقع بود که قدر سیما را فهمیدم مثل فرشته ها دورم میچرخید منم کم کم بهش علاقه مند شدم...از ماری بگم که واسش دورادور جاسوس گذاشتم قرار بود من لوش ندم به پلیس اونم بچه صحیح سالم به دنیا بیاره و تحویل من بده بدون اینکه سراغی از بچه بگیره..موقع زایمان رفتم بچه رو گرفتم برگشتم ایران و ادامه تحصیلمو تو ایران دادم...
سیما عاشق آریا شد ...خودم براش به اسم خودم شناسنامه گرفتم اسمشو گذاشتم آریا به یاد فرشاد..یک سال بعدش آرین به دنیا اومد ولی من انگار تهی از احساس شده بودم ...جای خالی فرشاد بد جور آزارم میداد از بچگی با هم بودیم ولی حالا که نبود حس میکردم یه چیزی و گم کردم مخصوصا این یک سال اخیر که خارج از کشور بودیم روابطمون بهتر شده بود ..سیما که دید هیچ طور به زندگی بر نمی گردم دست به دامان فهمیه شد .
انروزها فهمیه میخواست با یاسر خان از ایران بره از یاسر خان متنفر بودم اگه اون به فکر ادامه تحصیل مان نمی افتاد الان اوضاع فرق میکرد...فهمیه هم به خاطر همین زیاد در خانه مان آفتابی نمیشد ...میدانستم رویش را ندارد خودش را مقصر میداند که یاسر خان را ترغیب کرد تا با پدر در مورد تحصیلمان صحبت کند ولی من از او کینه ای نداشتم...خیلی نصیحتم کرد ولی در آخر حرفی زد که برای ادامه ی زندگی من کافی بود گفت:فرشید فکر کن آریا فرشاده که به تو نیاز داره ...خلاتو با آریا پر کن
موثر واقع شد تازه آنموقع بود که آریا را میدیم ,رنگ مو و چشم و بینی قلمی اش یاد فرشاد را در من زنده میکرد ولی رنگ چشمهایش آزارم میدادخیلی زود گذشت و آریا پانزده ساله شد آرین چهارده ساله و آرزو که دنیایه آریا بود نه ساله شد..راستش آریا زیاد با آرین نمیجوشید.. شایدم آرین بود که داشت نقش چند سال پیش مرا را برای آریا بازی کیکرد..آرین پسر خوبیه ولی وقتی چهره ی زیبای آریا را میبینه...نمیدونم چی بگم به خاطر همین از آریا و آرزو فاصله گرفت
حالا مشکلم شده بود آریا که بی وقفه میپرسید چرا من شبیه به شما نیستم نه سیما نه من جوابی نداشتیم که بهش بدیم بازم فهمیه کمکم کرد گفت:یه مدت آریا رو بفرستم پیش اونا تا کم کم حقیقتو بهش بگه ..اولش قبول نمکردم آریا بفرستم ولی فهمیه قسم خورد اتفاقی براش پیش نیاد...پانزده ساله شده بود که رفت امریکا پیش فهمیه ...
چند وقت تصمیم گرفتم خانوادگی برم پیشش تا از اوضاع و احوالش با خبر بشم...همه مون از دیدنش تعجب کرده بودیم صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود موهاشو رنگ مشکی کرده بود لنز تو چشماش گذاشته بود ...باورت میشه آرزو نشناختش..باهاش بحث کردم گفتم این چه کاریه..دیوانه ای مگه..التماسش کردم دست از این کارا برداره...قبول نمیکرد...میگفت از خودم متنفرم...من نا خواسته ام از این چرتو پرتا...اصرار کردم برگردیم ایران قبول نکرد گفت کاره نیمه تموم داره...یه پنچ سالی که اونجا موند تغییر کرد...خواهرم میگفت رفته دیدن ماریانا ...نمیدونم چطور پیداش کرده ولی ماری شوهر کرده بوده و خوشبخت بوده اینارا که میبینه دیوانه میشه...یه مدت از هر چی جنس مونث بود متنفر بود حتی آرزو
بعد چهار سال رفتیم یه مدت پیشش موندیم و دست آخر راضیش کردم با ما برگرده..ولی وقتی برگشت بدتر شد..از رنگ چشماش متنفر بود میگفت ار رنگ موهام بدم میاد ..دیوانه شده بود..میگفت بابام رنگ موهاش مثل واسه من بوده همین جذابش میکرده و باعث شده اون عجوزه عاشقش بشه...شبها بلند میشد دست و پای سیما را میبوسید زار میزد و تشکر میکرد از اینکه سیما اونو قبول کرده...با دخترهای فامیل مثل وحشیها رفتار میکرد...منزوی شده بود...
خدا میدونه روزی چند بار خودمو لعنت کردم از اینکه واقعیتو بهش گفتم...سیما نگرانش بود گفت برگردیم امریکا درمانش کنیم...بی سروصدا برگشتم از بهترین دکترها واسش وقت گرفتم...دوسال طول کشید تا درمان بشه...دکتر اطمینان داد حالش خوب شده و دیگه مشکلی نداره...آرین از گذشته بیشتر بهش نزدیک شده بود ولی اون فکر میکرد آرین ترحم میکنه بهش...چند وقت پیشم گفت آرین مامور کردی یه موقع من به کسی حمله نکنم ...شکل ظاهرشو مثل اولش کرد ...
خوشحال بودیم خوب شده...گاه گاه همه بهش میگفتیم برات زن بگیریم به شوخی میگفت من میخوام سه تا زن بگیرم...اولش همه بهش میخندیدم...ولی بعد دیدم انگار داره جدی میگه دنباله شو گرفتم اجبار کردم که باید ازدواج کنه تا اینکه گفت من سه تا زن میخوام باورت نمیشه چه حالی شدم به دکترش زنگ زدم...چند جلسه تلفنی باهاش حرف زد و گفت حال پسرتون از من و شما بهتره...ولی فکر کنم اینبار از روی لج و نفرت از زنها به خیال خودش میخواد انتقام بگیره...کوتاه نیومد که هیچ منو هم قانع کرد ولی من هم یه شرط براش گذاشتم
فصل دهم
بعد چند روز تازه کمی اعصابم آرامش پیداه کرده ولی هنوزم وقتی به حرفهای پورجم فکر میکنم تنم مور مور میشه...من عزیز کرده ی خانواده فرهنگ بشم عروس پورجم...خنده داره..شاید هر کی جای من بود بدون فکر قبول میکرد ...با اون قولهایی که آقای پورجم میداد حتی ته دلم خودم هم احساس امنیت کردم...پدرم وقتی فهمید چه قشرقی که به پا نکرد پوریا و پیمان که کارد میزدی خونشون در نمیومد ...
به جایی رسیده بود که پوریا می خواست از ازدواج با آرزو صرف نظر کند...ولی وقتی سفت و محکم گفتم میخوام راجع به این موضوع فکر کنم سر و صدا ها خوابید...نمیدونم تو نگاهم چی دیدن که دیگه حرفی نزدن...والان سخت با خودم در جدالم ,پورجم میگفت من بشم عروس اول آریا...میگفت اونروز وقتی دیده من چطور تونستم آریا را به قهقه بندازم این فکر به نظرش اومد جالبه اینه که ادعا داشت تا به حال هیچکس جه پسر و چه دختر تو این سالها نتونسته آریا بخندونه...خوبه دیگه...پورجم واسه پسرش دلقک میخواد تا اونو بخندونه ...مسخره ترین از این نشنیده بودم...
یعنی وقتی حرفهاشو گفت و تموم کرد تا دو سه دقیقه خیره نگاهش کردم..بعدشم وقتی پرسیدم از کجا معلوم من خوشبخت میشم..با یه لحن خیلی جدی و محکم گفت تنها کسی که میتونه آریا را خوشبخت کنه منم اون مطمئنه ولی من چی؟من به چه اساسی آیندمو خراب کنم ..اصلا کدوم دختر با شرایط من حاضره این کارو بکنه...منی که تا اسم خواستگار و ازدواجو میشنیدم طوفان به پا میکردم...منی که تا به حال از گل نازکتر بهم نگفتند...اینارو همش واسه خودم میگم تا قانع بشم این کار از پایه خرابه...ولی دلم چی؟
خدایا همیشه آرزو داشتم پسر باشم...میدونی چرا؟اوایل فقط به خاطر اینکه آزاد باشم..بی دردسر...خالی از هر گونه قانون و دینو و هزار تا چیزه دیگه....ولی الان فقط به خاطر اینکه احساسات نداشته باشم...نمیگم پسرا بی احساسن,نه اینطور نسیت...ولی دخترا وقتی پای احساسشون وسط باشه حتی از جونشون هم میگذردن انقدر خوار و ذلیل میشن که ...میدونم هنوز احساسم اونقدرها جون نگرفته ولی دلم میخواد پا بگیره...دلم میخواد صاحب اون چشمای آبی فقط من باشم حتی وجود دو رقیب دیگه واسم بی اهمیته...من مقاومم مطمئنم اونا زود میدونم خالیی میکنند...ولی من نه!!
دیروز رفتم باغ بابایی تمام احساسمو بهش گفتم...تنها چیزی که بهم گفت اینه:پریا اگه احساست واقعی باشه موفق میشی برو دنبالش منم دعات میکنم
از یه طرف رفتار خانواده ام و از طرف دیگه آریا دیروز به موبایلم زنگ زد از همه چی خبر داشت گفت واقعا حتی اگه بمیره حاضر نیست با من زندگی کنه وقتی پرسیدم چرا,جواب داد: بخاطر اینکه از تو لوس تر ...ننرتر...مغرورتر...بچه تر کسی را ندیدم پس سعی کن به بابام بگی که جوابت منفیه...چون رقیبات از تو خیلی سرترن
قطع کردم و دیگه به حرفهاش گوش ندادم ...فکر کرده کیه؟یه خورده قیافه ی درست و حسابی داره باید به همه فخر بفروشه تازه روانی هم که هست دیگه چی از این بدتر!!
ولی ای کاش زنگ نمیزد تا بیفتم سر لج...الان که دارم مینویسم تصمیمو گرفتم..فوقش شکست میخروم ونمیتونم دوام بیارم پورجم با مهریه ای که بهم پیشنهاد داده زندگیمو مادام العمر تامین میکنه..چی از این بهتر....ولی از بابا میترسم از وقتی جریانو شنیده حتی شرکت هم نرفته...خودشو تو اتاقش حبس کرده میدونم اگه اصرار کنم و بعدش یه کم گریه زاری بیچاره تسلیم میشه ولی دلم بحالش میسوزه...آخه کدوم پدری دختر دردونه اشو اینطور خونه بخت میفرسته..ولی من لج کردم احساس میکنم تازه تو زندگیم به هدف پیدا کردم و این اون چیزیه که من میخوام..الان همه سر میز شامن باید برم و تصمیمو بگم...خدایا فقط به تو توکل میکنم.
فصل یازدهم
مامانم تا منو دید با لبخند گفت:بیا بشین...حسابی از شکمت پذیرایی کن که فردا میخواهیم بریم خرید کنیم
با یه سلام بلند سر میز نشستم بابام مثل همیشه دو تا ماچ از لپام کرد ولی قربون صد قه ام نرفت ..عادی بود انتظارشو داشتم یه بشقاب پر برنج واسه خودم کشیدم و ظرف خورشت فسنجون خالی کردم روش..
رو به پیمان گفتم:پیمان به نظرت اگه من از این خونه برم دلت واسم تنگ بشه؟
همه دست از خوردن کشیدن و نگاهم کردند...حقم داشتند واسه اولین بار بود از این حرفها از من میشنیدند به روی خودم نیاوردم و منتظر به پیمان نگاه کردم او با لحنی پر از سوء ظن پرسید :واسه چی میپرسی خبریه؟
همانطور که در لیوان آب میرختم گفتم:آره .
اینبار پوریا نتونست ساکت بمونه و عصبی گفت:حالا شازده کی هست؟
با خنده گفتم مگه قراره وقتی از این خونه میرم که عروس شده باشم شاید دانشگاهم راه دوری افتاد
پدرم شمرده گفت:اونوقت باید فکر رفتن به اون دانشگاه دور افتاده را از سرت بیرون کنی
متوجه منظور کلامش شدم و گفتم:این زندگیه منه...من هر کاری بخوام میتونم باهاش بکنم...من میخوام انطور که دوستدارم از عمرم استفاده کنم بابا و مطمئنم شما هم با من موافقید
پدرم از روی خشم چشمانش را بست و چیزی نگفت مادرم هم نگران به من چشم دوخته بود انگار منتظر حرف آخر من بود دست از خوردن کشیدم و با لحنی که سعی میکردم قاطع باشد گفتم:من جوابم نسبت به پیشنهاد آریا مثبته
پدرم عصبی از آشپزخانه خارج شد و بی هیچ حرفی خانه را ترک کرد و مادرم هم نگران به دنبال او...پوریا بلند شد و آمد جلو رویم ایستاد من هم بلند شدم دستش را بلند کرد که سیلی بزند ولی پیمان خودش را سد راه من و او کرد و گفت:پوریا دست روش بلند کنی نکردی منم حرمت بزرگتر و کوچکتری را میشکونم
پوریا نگاهی پر از غضب یه من و پیمان انداخت و از آشپزخانه خارج شدپیمان به طرفم برگشت از رفتارش بی نهایت تعجب کرده بودم برادری که همیشه سر دعوا با من داشت حالا از من حمایت میکردبا صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم :پیمان من...
نذاشت ادامه بدهم و محکم بغلم کرد..اصلا به یاد نداشتم که تا به حال پیمان من را بغل کند...چقدر در آغوش او احساس آرامش داشتم..چقدر دوستش داشتم...من همیشه به او به چشم یک دشمن نگاه میکردم چون ابلهانه فکر میکردم از اینکه دیگران انقدر من را دوست دارند حسادت میکند....محکم بغلش کردم و برای اولین از ته دل گریه کردم..گریه که نه زار زدم
بدون هیچ حرفی موهایم را نوازش میکرد گذاشت تا خالی شوم بعد از ده دقیقه که حالم بهتر شد روی صندلی نشستیم..چشمان او هم قرمز بودلیوان آب را به دستم داد و گفت:واسه اولین باره میبینم اینطوری گریه کردی...یعنی بغل کردن من انقدر واست وحشتناک بود
آب را سر کشیدم و گفتم:نه..تازه یادم اومد به برادار دیگه هم به جز پوریا دارم..که شاید خیلی مهربونتر باشه
تا پیمان خواست جواب بدهد پوریا وارد آشپزخانه شد و روی یکی از صندلیها نشست گفت:داشتیم پریا؟نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار ؟
معلوم بود او هم گریسته..
سعی کردم بغضم را فرو بدهم ولی نشد و اشکهایم اینبار بی صدا بر صورتم روان شدپوریا دست کشید و آنها را پاک کرد و گفت:اگه بخواهی این خصلت جدیدتو دائمی کنی پیش رقیبات دیگه شانسی واست نمیمونه
پیمان با خنده گفت:نه بابا,این فیلمش واسه من و توه..خدا میدونه از الان چه نقشه هایی که واسه اون بدبختها نکشیده
بی توجه به حرفهای آندو گفتم:دلیل کارمو میخواهید بدونید؟
هر دو ساکت نگاهم کردند..از آنجا که هیچ وقت مثل دخترها نبودم..پس اینبار هم بدون اینکه مانند دخترهای دیگر سرخ و سفید شم ادامه دادم:من عاشق آریاشدم
حسابی جا خوردند,هرچه بود برادرانم بودند با تعصب خاص خودشان پیمان چهره درهم کشید و گفت:پریا خیلی پروریی این پوریای بدبخت هزار جور مقدمه چید تا یک کلام بگه زن میخواد و آرزو خوشش اومده,خود من از یکی خوشم میاد ولی از خجالت و از اینکه یه موقع بهم نگن پسره پرورهه تا به حال به کسی چیزی نگفتم,انوقت تو جلو دو تا برادرت نشسته میگی عاشق شدم,قباحت داره

 




:: موضوعات مرتبط: آبی تر از عشق , ,
:: بازدید از این مطلب : 696
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 18 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: